برای من بخون برای من بمون به قلم عاطفه امیرانی
رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .
دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طور اتفاقی با پسری همکلاس میشه که … (ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …)
تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه با یه تلفن رقم می خوره ….پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۴۱ دقیقه
منتظر نگاهش کردم چشمانش زیادی مشکی بود
-میتونی چند ملیون بخاطره خسارت ماشین بپردازی وهمینطور میتونی منوبه یه شام اونم توی خونت دعوت کنی؟
- چه دلیلی داره که من تورو به خونم دعوت کنم؟
بیخیال گفت –خب میتونی خسارت بدی؟
خواست پیاده شود که گفتم
- باشه.
راه افتاد
-چرا میخوای بیایی خونه من؟
نگاهم کرد – فکر کن کنجکاوی!
–فکر نمی کنم از من خوشت بیاد که بخوای یه شبم تحملم کنی؟
- درسته خوشم نمیاد ولی دلیل نمیشه کنجکاویم رو سرکوب کنم.
تمام طول مسیر هردو سکوت کردیم. از حوریه خواستم ماشین را از ان ادرس بیاورد.کلید را داخل در چرخاندم ودر را باز کردم. بی توجه به حضورش داخل رفتم ودر را برای ورودش باز گذاشتم
- خواهش میکنم!
شالم را از روی سرم برداشتم
- خودت خودت رو دعوت کردی.
نگاهش موشکافانه به اپارتمانم بود. دکمه های مانتویم را یکی یکی کندم
– داری دنبال تجملات اقازاده ها میگردی؟
روی مبل نشست
- مگه تو پورعرب نیستی؟
-تو هم که زدی به کاهدون!
مانتویم را از تنم دراوردم وبه سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم پیراهن ودامن کوتاهی تا زیر زانو تنم بود. بدون نگاه کردن به او به طرف اشپزخانه رفتم. قهوه ساز را روشن کردم. میوه وشیرینی داخل ظرف چیدم وبه طرف پذیرایی رفتم. یک تای ابرویش بالا رفت. روی میز چیدمشان.
- شام چی میخوری؟
دوباره ابروهایش بالا رفت پای راستش راروی پای چپش انداخت
- فقط لطفا از اشغال های خارجی نباشه بلد نیستم؟
-هرچی که بتونی درست کنی!
-خب چی؟
انگار درمورد عجایب حرف میزدم
- قورمه سبزی خوبه؟.
بی حرف به طرف اشپز خانه راه افتادم. وسایل مورد نیازم را بیرون کشیدم.بوی عطر تلخ وتندش را نزدیک حس کردم.داخل ماهی تابه روغن ریختم.
- مگه هنوز هم برادر زاده داری؟!
تکیه اش را از چهارچوب اشپز خانه برداشت وپشت میز روی صندلی نشست.
- نترس اشپز نمی خوایم !
پیاز ها راداخل ماهی تابه ریختم.اشکی که بخاطر پیاز روی گونه ام بود را پاک کردم.برنج را داخل قابلمه ریختم.سکوتش که طولانی شد به طرفش برگشتم. فقط نگاه می کرد.
- چیزایی که می گردی فقط تو خونه ایرج پیدا میکنی! پرستو هم خوبه!
از داخل یخچال کاهو هویج گوجه وکلم بیرون کشیدم.
- چرا؟
- من اقا زاده نیستم.
- ایرج که میگه هستی؟
- حتی نمی دونم کدومشون منو پس انداخته.
سبزی ها را داخل ماهی تابه ریختم. وسایل سالاد را جلویم گذاشتم وپشت میز نشستم.صدای حوریه بلند شد.
-هیفا؟
با دیدن من وهاکان کپ کرد. هاکان سرتا پایش را برانداز گرد. خنده ام گرفته بود.
- نترس دختر بهت خیانت نکرده!
حوریه که تازه به خودش امده بود داخل اشپز خانه شد
- سلام عزیزم.
صورتم را بوسید. گوشه لب هاکان بالا رفت.
- نمیخوای معرفی کنی؟
به چشمان سرد ومغرور هاکان نگاه کردم.
- همونیه که از شرکتش پرتم کرد بیرون!
حوریه اخم کرد
- توکه نمیخوای یقه ام رو بگیری یا غیرتی بشی؟!
- نه! به هیفا اعتماد دارم.
دوباره گوشه لبش بالا رفت "لعنتی" امده بود اعصاب مرا بهم بریزد
–هیفا عزیزم باید تنهات بزارم.میدونی که شام دعوتم.
نگاه شماتت باری به هاکان کرد وادامه داد
- مواظب خودت باش مشکلی پیش اومد زنگ بزن؟
لبخندی بدرقه حوریه کرد
- بیشتر از اونی که هست حرف میزنه!
عاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهی نگاه خوشگلت عزیزم.خوشحالم دوسش داشتی🧡🌱امیدوارم از پاناسیا هم لذت ببری🧡🧡
۱ ماه پیشزری
00عالی بود
۱ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنون از نگاه زیبات🧡🌱
۱ ماه پیشن
00واقعیه؟
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
خیر عزیزم
۲ ماه پیشیاس
۱۷ ساله 10ایرادای کوچیکی داشت ولی بهترین رمانی بودکه تا حالا خوندم و حدود چهار بار هم خوندم ♥️
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهی چشمای خوشگلت عزیزدلم:)
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
امیدوارم از پاناسیا هم لذت ببری و داخلش قلم قویتری از این رو تجربه کنی عزیزدلم:)
۲ ماه پیشپرستش
۱۶ ساله 10خیلی قشنگ بود ولی موضوع ازدواجشون تخیلی و خیالی بدر
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
مرسی که خوندیش قشنگم راستش اون کارم برای هفده سالگیم بود و من عمیقا متشکرم که با همه نقصاش وقت گذاشتی و دوسش داشتی
۲ ماه پیشماهرخ
00عالی بود خدا قوت
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
🧡🌱
۲ ماه پیشحسینا
۱۴ ساله 00عاااالی بو من از این رمان چند درس یاد گرفتم که هیچ وقت نا امید نشو هیچ وقت فکر نکو خدا توره دوست نداره همیشه پشتت یه خدای الحق گرم باشه همیشه خودته با یاد الله ذکر الله با***با قرآن سرگرم کو
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهی چشمای قشنگت 🌱🔮 خیلی خوشحالم که دوسش داشتی امیدوارم پاناسیا رو هم دوست داشته باشی
۲ ماه پیشبانوی ایستاده313
00قلمت مانا عاطفه جانم هر چقدر که میخونمش بیشتر عاشقش میشم همه جوره عالی بود جوری بود که قشنگگگگ احساسات عاطفه و محمد رو درک میکردم! انقدررررر خوندمش که کل رمان رو حفظم:))
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنون از نگاهت زیبات عزیزدلم🧡🌱 خیلی خوشحالم که دوسش داشتی امیدوارم پاناسیا روهم دوست داشته باشی🧡🌱
۲ ماه پیشفاطمه
00فوقالعاده بود
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
🔮🌱🧡
۲ ماه پیشحلما
00سلام عاطفه جان رمانت خیلی قشنگ بود😘❤️😍
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
قربون نگاهت عزیزم🧡🌱
۲ ماه پیشفاطمه
00خیلی عالی بود ۱۰ بار خوندم
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم از همراهیه چشمای خوشگلت عزیزدلم
۲ ماه پیشدلیار
00عالیی بووود
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
مرسی از نگاه قشنگت
۲ ماه پیشماهی
00رمان انرژی خواستی داره جوری که بارها خوندم عاطفه ومحمد شخصیت های قشنگی داشتن معلومه رمانتون رو با چاشنی عشق وانرژی نوشتین من خیلی حال کردم باهاش مخصوصاً جای که اسم***علی(ع)و حضرت زهرا رو بردین😍
۲ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
ممنونم از نگاه قشنگت خداروشکر که دوسش داشی خیلی خوشحالم🧡
۲ ماه پیشسایه
۲۱ ساله 00این رمان واقعی بود . من تو گوگل سرچ کردم عاطفه رادمهر محمد نصر هم عکس بود هم اهنگ محمدنصر . یکی بگه رمان واقعی بود یا نه ؟؟؟؟
۳ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
سلام عزیزم اگ من سازنده اشم، ده ساله دارم میگم تخیلیه😂😂🧡
۳ ماه پیشبالا
۱۷ ساله 00ارزش خوندن داره
۳ ماه پیشعاطفه امیرانی | نویسنده رمان
دورت بگردم🧡🌱🔮
۳ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
nazli
۱۵ ساله 00مثل واقعیت بود هرچقدر از قشنگی رمان بگم کم گفتم برای همین فقط میگم فوق العاده